در این دوره و زمانه هر روز آدم چیزهای جدیدی را میبیند و میشنود که شاخ از کجاهایش میزند بیرون! یک روز یکی میآید میگوید فلانی از شکم مادرش داشت میآمد بیرون گفت یا علی! یک روز دیگر میشنویم که میگویند حضرت آدم 17 متر طول داشته 10 متر عرض!! آن یکی با رمالها و جنگیرها رابطه افلاطونی دارد و این یکی را از قبر در آوردهاند و هنوز، هم خودش و هم کتابش سالماند و موریانه هم حتی سراغی از کتابش نگرفته است! جدا دوره و زمانهای است. یعنی دارند یک جوری با اعتقادات مردم بازی میکنند که مخ و گوش و خیلی جاهای دیگر انسان سوت میکشد. اما از همه جالبتر میدانید چیست؟ این که این همه از مقام زن و مادر در دین اسلام صحبت شده و ارزش زن را آنقدر بالا میداند که « بهشت زیر پای مادران است » و « از دامان زن مرد به معراج میرود » و ...، آن وقت در بعضی از کتابهای حدیث و روایات برمیدارند مقام زن را در حد یک بازیگر فیلمهای مستهجن پائین میآورند. واقعا بعضی وقتها آدم میماند اسلام این است یا آن؟! یعنی بعضیهاشان جوری از زن صحبت میکنند که آدم رویش نمیشود بخواند حتی! به خدا راست میگویم! آدم عرق شرم میریزد! من قسمتهایی از این کتابها (که بعضیهایشان خیلی معروف هم هستند) را خواندم. هم شرم کردم، هم یک سری سوال برایم پیش آمد. شما هم بخوانید، هم آن قسمتها را، هم سوالهایی که ملکه ذهن من شدهاند. جان مادرتان اگر جوابشان را میدانید به من هم بگوئید!
* پیشنوشت: از عزیزان زیر 18 سال تقاضا میکنم ادامه این مطلب را نخوانند. از سایر دوستان هم بابت برخی کلمات عذرخواهی میکنم. خواستم بدون سانسور بنویسم.
» (دربهشت) توان بدنی انسان درکامیابی از زنان به اندازه صد نفر میگردد.
کتاب کنزةالاعمال، جلد۱۴، ص ۴۶۸
سوال: میگن تو بهشت نهرهایی از نوشیدنیهای گوارا جریان داره. یعنی بعضی از این نهرها معجون سرو میکنن؟
» بهترین چیزهایی که مردم در دنیا و آخرت از آنها لذت میبرند، لذت آمیزش و بهرهبرداری از زنان میباشد.
کتاب وسائل، جلد۱۴، ص ۴۶۸
سوال: اینجا بهرهبرداری یعنی چی؟ مثلا تو مایههای بهرهبرداری از کارخانه تراکتورسازی تبریزه؟
» همانا بهشتیان به چیزی بیشتراز نکاح اشتها ندارند و لذت نمیبرند.
کتاب لثالی، ص ۵۰۳
سوال: یعنی بهشتیا غذا نمیخورن از بی اشتهایی؟
» حوری از خیمه خود بیرون آید و روی به تخت مؤمن بخرامد و چون به نزد مؤمن میآید با پانصد سال از سالهای دنیا همدیگر را بوسه زنند که برای هیچکدامشان، خستگی و ملال حاصل نمیگردد. هرمؤمنی را هفتاد زوجه از حوران میدهند و چهار زن از آدمیان، که ساعتی با حوریه صحبت میدارد و ساعتی با زن دنیا و ساعتی با خود خلوت میکند و بر کرسیها تکیه زدهاند و با یکدیگر صحبت میدارند.
بحارالانوار،ج ۸، ص ۱۵۷، ۹۸
سوال: همه شبهات این قسمت رو میذاریم کنار، اما یه قسمتش جدا مبهمه. اونجاش که میگه "ساعتی با خود خلوت کند" یعنی چی؟
» بیشتر نهرهای بهشتی از نهر کوثر است که در کناره آن دختران نار پستان (مانند گیاه) میرویند. در بهشت نهری وجود دارد که در دو طرفش دختران باکره سفید روی و سفید پوش نشستهاند و مشغول تغنی (آواز خواندن) هستند.
بحارالانوار، ج۸، ص۱۹۶
سوال: یعنی تو بهشت از درختای انار، دختر سبز میشه؟ یا اینکه اصلا درخت دختر میکارن تو بهشت؟ اگه جواب مثبته، اونوقت این مراحل کاشت و داشت و برداشتش چیجوریه؟
» دوشیزگان با چنان صدایی میخوانند که خلایق تاکنون چنین صدایی را نشنیدهاند و این نعمت، بالاترین نعمات بهشتی است این دوشیزگان به تسبیح (ذکر صفات الهی) تغنی میکنند.
بحارالانوار ج 8، ص۱۲۷
سوال: یعنی خدا این دنیا یه قوانینی داره، اون دنیا یه قوانین دیگهای؟ یعنی اینجا زنها بخونن حرامه، اما اونجا میتونن با "چنان صدایی" چهچه هم بزنن؟ اونوقت اگه یه موقعی یه جوری مثلا گوگوش یا هنگامه پاشون برسه به بهشت، میتونن کنسرت برگزار کنن؟
» هریک ازآن حوریان، هفتاد حله پوشیدهاند و سفیدی ساق ایشان از زیر هفتاد حله معلوم است. از جماع با هر یک از آن حوریان لذت صد مرد را مییابد که هریک چهل سال خواهش مجامعت و آمیزش داشته باشند و برایشان میسر نشده باشد.
بحارالانوار،ج ۸، ح ۲۰۵
سوال: من حرفی برای گفتن ندارم!
» پس آن مؤمن با قوت صد جوان با آن حوری جماع و آمیزش کند و یک آغوش با او هفتاد سال طول میکشد. مؤمن متحیر میباشد که نظر به کدام اندام حوری بکند، بر روی او یا بر پشت او یا بر ساق او، بر هر اندام او که نگاه میکند از شدت نور و صفا، روی خود را درآن مشاهده مینماید. پس دراین حال زن دیگری بر او مشرف میگردد که خوشروتر و خوشبویتر از اولی است.
بحارالانوار،ج ۸، ح ۲۰۵
سوال: یعنی جنس بدن خانمهای حوری از آینه است؟ بعد اینکه اونجا چند نفر به یه نفره؟
» هیچ مؤمنی داخل بهشت نمیشود مگر آنکه خداوند غنی، پانصد حوری به او عطا میفرماید که با هر حوری هفتاد غلام وهفتاد کنیز نیز میباشد که هریک مانند لؤلؤ منثور و لؤلؤ مکنون میباشند.
بحارالانوار،ج ۸، ح ۲۰۵
سوال: اونوقت خداوند سند این پونصد تا حوری رو همونجا تحویل میده؟ یا اینکه شرایطیه و در اقساط بلند مدت تحویل میدن و بعد از پرداخت اقساط سند میزنن؟ بعد اینکه 500 ضربدر 140 (70 تا کنیز داشتیم 70 تا غلام) میکنه به عبارتی 70 هزار نفر. یعنی هرکی بره بهشت یه لشگر بهش میدن؟ بعد اینا بخوان مثلا از این ور بهشت برن اون ور بهشت، تیریپ لشگر کشیه؟
پ . ن 1: من الآن چیجوریم؟!!!
پ . ن 2: تازه یه کتاب داشتیم گنجهای معنوی، اون دیگه آخرش بود. در هر زمینهای کرکر خنده داشت!
پ . ن 3: جدا باید تأسف بخوریم.
« ... من میتونم در مورد یه خانومی با شما صحبت کنم؟ بگم؟ بگم؟ ... » شاید خیلیها هنوز این حرفهای احمدینژاد را به یاد داشته باشند، هنگامی که در مناظره با میرحسین عکس زهرا رهنورد (همسر میرحسین) را در دست گرفته بود با بیشرمی و بیحیایی تمام درباره رهنورد صحبت میکرد. با اینکه میرحسین با صبر مثال زدنی خود چشم بر هم گذاشت و چیزی نگفت، اما خاطرم هست که خیلی از هواداران موسوی از این کار احمدینژاد دلآزرده شدند. در طرف دیگر، طرفداران دولت و بسیجیها بودند که این حرکت را میستودند و حتی این تکه از فیلم مناظره را برای هم بلوتوث میکردند و میخندیدند.
اما ایام گذشت و روزگار چرخید و هزاران بار رنگ عوض کرد و رسید به اینک. میگویند ستم کنی روزی ستم میبینی، حالا حکایت رییسجمهور(!!!!!!!) است. آن شب بیناموسی کرد، حالا عوضش را میبیند، آن هم از کسانی که آن روز کار او را میستودند.
دیروز (جمعه 16 اردیبهشت 1390) در نماز جمعه تهران، کاظم صدیقی (امام جمعه موقت تهران) در خطبههای نماز جمعه در مورد وجوب اطاعت از رهبر جمهوری اسلامی به نقل از یکی از وزاری کابینه گفته است: « ... ما معتقدیم اگر حضرت آقا همسر آقای رئیس جمهور را طلاق بدهد، همسر رئیس جمهور برایش حرام میشود و رئیس جمهور نمیتواند به او دست بزند ... »!!!
جناب احمدینژاد! گفتی؟ بشنو! زدی؟ بخور، نوش جانت! تازه این اول کار است. کجاهایش را دیدهای؟ دنیا از این بازیها زیاد دارد. در آن روزهای پیش از انتخابات موسوی گفته بود: « ... دولت بعدی دولت عقلانیت، دولت استفاده از کارشناسان، دولت استفاده از نهادهایی خواهد بود که این ملت با پایمردی خودشون آنها را پایه گذاری کردند نه اینکه یه دولت کف بینی و رمالی باشه ... » و کسی که آن ایام یار تو بود و مانند کوه پشتت ایستاده بود در همین خطبههای نماز جمعه پاسخ داده بود: « ... یک طرف به رئیس جمهور قانونی کشور، صریحترین و خجالتآورترین اهانتها و تهمتها را بیان میکرد و با پخش کارنامههای جعلی برای دولت، رئیس جمهور متکی به آرای مردم را دروغگو، خرافاتی و رمال مینامید ... »! یادت هست؟ حالا همانها پای زنت را کشیدهاند وسط و یاران گرمابه و گلستان امروزت را به جرم رمالی و ارتباط با اجنه دستگیر میکنند. منتظر باش آقای رییسجمهور! در خرداد 88 خیلی حرفها زدی و خیلی کارها کردی. هر لحظه منتظر بازخورد تمام آنها باش! خدا آن بالاست و صبرش هم اندازهای دارد. خدای ما عادل است آقای پرزیدنت!
پ . ن 1: البته انگار جناب صدیقی عزیز کمی شرم و حیا هنوز در وجود گلشون مونده که از آوردن عکس همسر احمدینژاد خودداری کرده و به گفتن همون چند تا جمله بسنده کرده!
پ . ن 2: البته شایدم نه از روی شرم و حیا، بلکه از ترس اومدن سیل و زلزله از آوردن عکس خودداری کرده!
پ . ن 3: یادش بخیر روزهای قبل انتخابات! صبح روز مناظره کروبی با احمدینژاد این پیامک برام رسید: « کروبی به احمدینژاد پیغام داده اگه عکس زنم رو بیاری، منم عکس ننهت رو میارم » !!!
چند روزی میشود که مهندس عزتالله سحابی در بستر بیماری است. مهندس که 79 سال دارد بر اثر سکته مغزی برای دومین بار در سالهای اخیر تحت عمل جراحی قرار گرفته و به گفته پزشکان، همچنان حال وی مساعد نسیت. این در حالی است که هاله سحابی، تنها دختر مهندس به دلیل شرکت در اعتراضات مردمی پس از انتخابات، در سال 89 دستگیر و به 2 سال زندان محکوم شده است. وی اکنون در اوین به سر میبرد و نمیتواند بر بالین پدر حاضر شود. سحابی از مبارزین با رژیم ستمشاهی بود که پس از پیروزی انقلاب در بهمن 57 به عضویت شورای انقلاب درآمد. وی در دولت موقت مهندس بازرگان به عنوان رییس سازمان برنامه و بودجه و همچنین نماینده مردم تهران در نخستین دوره مجلس شورای اسلامی بود. مهندس در سال 1370 نشریه "ایران فردا" را منتشر کرد که از حرفهایترین نشریات ایران بود که البته در سال 1379 توقیف شد. وی در سالهای 1333، 1350، 1379، 1380 و 1381 در دو حکومت پهلوی و جمهوری اسلامی دستگیر و روانه زندان شده است.
از صمیم قلب برای سلامتی عزتالله سحابی آرزوی سلامتی دارم.
به همه دوستان و بهویژه جوانان عزیز میگویم که همیشه ایثار و فداکاری این نیست که انسان آماده چوب خوردن و حتی گلوله خوردن در راه آزادی و استقلال و … باشد، اینها هم گاه لازم است، اما همه عزیزان باید بدانند که گاه تحمل حرکت تدریجی، از گلوله خوردن هم سختتر است. گاه انسان در یک لحظه گلوله میخورد و از این اوضاع راحت میشود. اما اگر بخواهد چند سال تحمل ناملایمات را بکند تا در مبارزه سیاسیاش منطقی و آرام باشد و در برابر تهمتها و افتراها و سرکوبها و حبسها خویشتنداری نماید، این هم خود یک نوع فداکاری و ایثار است. شاید هم سختتر باشد ...
مهندس سحابی
اولین تصاویری که از خونه بیبی در ذهن دارم برمیگردد به سالهای خیلی دور، آنوقتها که 4 یا 5 سال بیشتر نداشتم. صحنههایی تیره و تار و صداهای تا حدودی مبهم از بد بد بد گفتنهای باشا و جواب برگرداندنهای من، از حوض سنگی کنار حیاط و آبتنیهای گاه و بیگاه در تابستان، از مغازه سید و شهبازی و پفک نمکی و بستنی پاک، از دست در دست بیبی به خانه دایی ناقلا رفتن، از اللهاکبر گفتنهای 22 بهمن روی پشتبام به همراه خانواده فراهانی، از درخت توت و انجیر و ... . و بعد از آن را دیگر به خوبی به یاد دارم.
جمعهها به عشق خونه بیبی صبح زود بیدار میشدیم، کوچه تنگه را میدویدیم، دستمان را به نشانه سلام جلوی باشا بالا میآوردیم و از پلهها میدویدیم بالا. اینجور جمعهها وقتی بیشتر حال میداد که همه باشند، البته اگر داییحسن نبود، به ما بچهها کمی بیشتر حال میداد! آخر اعصاب سر و صدای ما بچهها را نداشت. ما که دوست داشتیم خانه را روی سرمان بگذاریم، در حیاط بازی کنیم و اتفاقی شیشه دستشویی، کنتور برق و یا حتی اتاق را بشکنیم، روی موتور قرمز رنگاش بنشینیم و آنقدر بالا و پائین بپریم تا بیفتد و جاییاش بشکند، دایی اعصاب بچهها را نداشت و ما در دلمان کلی از او میترسیدیم. چه خوشحال بودیم روز عروسیاش، از اینکه دارد میرود و دیگر نیست تا دعوایمان کند! هرچند خوشحالیمان به روز هم نکشید، وقتی فهمیدیم داییحسن قرار است همانجا زندگی جدیدش را آغاز کند!
غذای خونه بیبی متنوع بود، فسنجان و آبگوشت و قورمهسبزی گل سرسبد غذاهای بیبی بود. بشقابها ملامین بود، با طرحهای متنوع در سه رنگ آبی و سبز و قهوهای. قاشقها هم از همه مدل بود! بیبی همیشه سالاد شیرازی درست میکرد و تویش آبغوره میریخت. بعضی وقتها هم که داییرضا حال و حوصله داشت دستپختش را میخوردیم و حالش را میبردیم. بماند که گاهی سر سفره، بیبی با باشا دعوا میکرد و کاممان تلخ میشد، دلمان به حال باشا میسوخت و یک کمی هم خندهمان میگرفت! یادم هست آن یک هفته را که پیش بیبی و باشا بودم، باشا مریض شده بود. با خاله کبری و داییرضا بردیمش دکتر. دایی برایش جوجهکباب درست کرد و بعد هم رفت شمال. شب همه آمدند، باشا کمی روبراه شده بود. بعد از شام رفتیم خانه و دیگر هیچوقت صدای باشا را نشنیدیم. باشا مرد. بیبی تنها شد.
بعد از آن داییحسن هم رفت جای دیگری خانه خرید. بیبی آمده بود پائین. ما کمتر میرفتیم آنجا. دلمان لک زده بود برای خونه بیبی. تا اینکه بر اثر پیشامدی به آنجا کوچ کردیم و خونه بیبی خونه ما هم شد. ما هفت سال آنجا بودیم. هفت سال! سختی زیاد داشت، این آخریها خانه کمی خراب شده بود. سقف اتاق بالا که ما بودیم آب میداد و از شیر آبش برق میآمد! اما من دوست داشتم. زندگی در آن خانه لذتبخش بود. هنوز صدای یاکریم ها را که دم صبح گوشمان را نوازش میداد خوب به یاد دارم. هنوز گیر افتادنهای گربه در راهپله، صدای اعصابخردکن شیر آب وقتی بازش میکردی، خاموش شدن آبگرمکن و ماندن زیر آب سرد، نفسنفس زدنهای بیبی وقتی از پلهها بالا میآمد، سردی هوا در زمستان و دستشویی گوشه حیاط، درخت انجیر با انجیرهای زیاد و گاهی له شدنشان روی زمین و ... . همه این خوب و بدیها را دوست داشتم. درست که آنجا زندگی میکردیم، اما هنوز هم برایمان خونه بیبی بود. تا اینکه روز رفتن ما هم رسید و خونه بیبی ماند و بیبی ...
تنها شده بودند، هم خانه و هم صاحبش. آخرین جمع شدنمان را شاید خوب به یاد نیاوریم. خانه سوت و کور شده بود و دل بیبی هم. اما هنوز برای من بوی قدیمها را داشت. هنوز برای رفتن به آنجا اشتیاق داشتم. هنوز دوستش داشتم. حتی به بازگشت به آنجا هم فکر کردم، اما نشد. تا آن شب لعنتی، آن شب که صاحب خانه پر کشید و رفت آن بالاها نشست. این بار دیگر خانه تنهای تنها شده بود.
دیگر خونه بیبی برایمان مثل قدیمها نبود. یک غمی داشت تویش. نمیشد رفت آنجا و اشک نریخت. اشک حسرت، حسرت از اینکه قدر خانه و صاحب عزیزش را ندانستیم و حالا همهمان (به فراخور حالمان) افسوس میخوردیم. بارها به آنجا رفتم و به محض ورود بغضی سنگین راه گلویم را بست. روز آخر، به اتفاق نرگس به آنجا رفتیم. مغموم بودم، پهنای صورتم را اشک پوشانده بود، دلم گرفته بود، اما نمیتوانستم دل بکنم. جدایی سختی بود. یادگارها را نگاه میکردم و اشک میریختم. هاون سنگی تنها یادگاری آن خانه بود که خود بیبی به من بخشیده بود. با هزار زحمت با خودم آوردمش. پا را که بیرون گذاشتم، میدانستم که دیگر به آنجا باز نخواهم گشت. خونه بیبی برای ما تمام شد. خانهای که بهترین خاطرات زندگیام آنجا رخ داده. خانهای که برای هرکدام از ما هزاران قصه دارد ...
پ . ن 1: هنوز که هنوزه نمیتونم از سر کوچه تنگه رد بشم. خیلی سخته. شایدم من خیلی احساساتیم. شاید بقیه نوههای بیبی بتونن خیلی راحت بیان اونجا و بگن و بخندن، اما برای من خیلی سخته.
پ . ن 2: فقط میدونم یک نفر هست که اون هم مثل منه و تمام احساسات من درباره اون خونه رو دقیقا مثل خودم داره. و اون مادرمه.
1- آن روزها خیلی روحیهام به هم ریخته بود. یعنی یک جورهایی از تو داغان بودم! مشکلات و گرفتاریها از هر سو هجوم آورده بودند به وجودم و روح و ذهنم را مثل خورههای آفریقایی میخوردند. روزهایم به کندی و بیحالی میگذشت و زندگیام شادابی و طراوتی نداشت. در این ایام بود که یک روز او را دیدم. چشمانی به غایت معصوم و نگاهی بس دلنشین و لبخندی که در آن روزهای کشدار و غمناک به آدم میچسبید و جدا نمیشد. و همان لبخند شد دلگرمی روزهای سرد من و شروعی برای آشنایی ...
2- میخندید، اشک میریخت، شیرینزبانی میکرد، نمک میریخت، تب میکرد، سرما میخورد، دندان درمیآورد، شعر میخواند، مهربانی میکرد، بداخلاقی میکرد، مهد میرفت، بازی میکرد، غمگین میشد، دلش میگرفت، دلتنگ میشد ...
3- چند سال گذشت و چه زود هم گدشت، آنقدر که انگار چشم گذاشتیم و برداشتیم. دیگر از آن کوچولوی آن سالها خبری نیست. حالا تو بزرگ شدهای و برای خودت خانمی هستی. حالا تو "خواهر بزرگه" هستی و مواظب آیتا کوچولو. حالا تو آماده رفتن به مدرسه میشوی. دیگر کمکمک باید الفبای زندگی را بیاموزی. باید یاد بگیری بابا و مامان و درسا و آیتا و خاله و دایی و دوست را چطور مینویسند. باید یاد بگیری زندگی کردن را. تو دیگر بزرگ شدهای و خداکند که قدر این بزرگی را بدانی.
تولدت مبارک عزیزم.
پ . ن 1: کاش وقتی رفتی مدرسه، میون اون همه کلمات، هیچوقت یاد نگیری "بیمعرفت" رو چطور مینویسن!!!
پ . ن 2: داره جنگ میشه. جنگ داخلی! خوبها و خوبترها دارن میفتن به جون هم! بشینید و تماشا کنید!