اولین تصاویری که از خونه بیبی در ذهن دارم برمیگردد به سالهای خیلی دور، آنوقتها که 4 یا 5 سال بیشتر نداشتم. صحنههایی تیره و تار و صداهای تا حدودی مبهم از بد بد بد گفتنهای باشا و جواب برگرداندنهای من، از حوض سنگی کنار حیاط و آبتنیهای گاه و بیگاه در تابستان، از مغازه سید و شهبازی و پفک نمکی و بستنی پاک، از دست در دست بیبی به خانه دایی ناقلا رفتن، از اللهاکبر گفتنهای 22 بهمن روی پشتبام به همراه خانواده فراهانی، از درخت توت و انجیر و ... . و بعد از آن را دیگر به خوبی به یاد دارم.
جمعهها به عشق خونه بیبی صبح زود بیدار میشدیم، کوچه تنگه را میدویدیم، دستمان را به نشانه سلام جلوی باشا بالا میآوردیم و از پلهها میدویدیم بالا. اینجور جمعهها وقتی بیشتر حال میداد که همه باشند، البته اگر داییحسن نبود، به ما بچهها کمی بیشتر حال میداد! آخر اعصاب سر و صدای ما بچهها را نداشت. ما که دوست داشتیم خانه را روی سرمان بگذاریم، در حیاط بازی کنیم و اتفاقی شیشه دستشویی، کنتور برق و یا حتی اتاق را بشکنیم، روی موتور قرمز رنگاش بنشینیم و آنقدر بالا و پائین بپریم تا بیفتد و جاییاش بشکند، دایی اعصاب بچهها را نداشت و ما در دلمان کلی از او میترسیدیم. چه خوشحال بودیم روز عروسیاش، از اینکه دارد میرود و دیگر نیست تا دعوایمان کند! هرچند خوشحالیمان به روز هم نکشید، وقتی فهمیدیم داییحسن قرار است همانجا زندگی جدیدش را آغاز کند!
غذای خونه بیبی متنوع بود، فسنجان و آبگوشت و قورمهسبزی گل سرسبد غذاهای بیبی بود. بشقابها ملامین بود، با طرحهای متنوع در سه رنگ آبی و سبز و قهوهای. قاشقها هم از همه مدل بود! بیبی همیشه سالاد شیرازی درست میکرد و تویش آبغوره میریخت. بعضی وقتها هم که داییرضا حال و حوصله داشت دستپختش را میخوردیم و حالش را میبردیم. بماند که گاهی سر سفره، بیبی با باشا دعوا میکرد و کاممان تلخ میشد، دلمان به حال باشا میسوخت و یک کمی هم خندهمان میگرفت! یادم هست آن یک هفته را که پیش بیبی و باشا بودم، باشا مریض شده بود. با خاله کبری و داییرضا بردیمش دکتر. دایی برایش جوجهکباب درست کرد و بعد هم رفت شمال. شب همه آمدند، باشا کمی روبراه شده بود. بعد از شام رفتیم خانه و دیگر هیچوقت صدای باشا را نشنیدیم. باشا مرد. بیبی تنها شد.
بعد از آن داییحسن هم رفت جای دیگری خانه خرید. بیبی آمده بود پائین. ما کمتر میرفتیم آنجا. دلمان لک زده بود برای خونه بیبی. تا اینکه بر اثر پیشامدی به آنجا کوچ کردیم و خونه بیبی خونه ما هم شد. ما هفت سال آنجا بودیم. هفت سال! سختی زیاد داشت، این آخریها خانه کمی خراب شده بود. سقف اتاق بالا که ما بودیم آب میداد و از شیر آبش برق میآمد! اما من دوست داشتم. زندگی در آن خانه لذتبخش بود. هنوز صدای یاکریم ها را که دم صبح گوشمان را نوازش میداد خوب به یاد دارم. هنوز گیر افتادنهای گربه در راهپله، صدای اعصابخردکن شیر آب وقتی بازش میکردی، خاموش شدن آبگرمکن و ماندن زیر آب سرد، نفسنفس زدنهای بیبی وقتی از پلهها بالا میآمد، سردی هوا در زمستان و دستشویی گوشه حیاط، درخت انجیر با انجیرهای زیاد و گاهی له شدنشان روی زمین و ... . همه این خوب و بدیها را دوست داشتم. درست که آنجا زندگی میکردیم، اما هنوز هم برایمان خونه بیبی بود. تا اینکه روز رفتن ما هم رسید و خونه بیبی ماند و بیبی ...
تنها شده بودند، هم خانه و هم صاحبش. آخرین جمع شدنمان را شاید خوب به یاد نیاوریم. خانه سوت و کور شده بود و دل بیبی هم. اما هنوز برای من بوی قدیمها را داشت. هنوز برای رفتن به آنجا اشتیاق داشتم. هنوز دوستش داشتم. حتی به بازگشت به آنجا هم فکر کردم، اما نشد. تا آن شب لعنتی، آن شب که صاحب خانه پر کشید و رفت آن بالاها نشست. این بار دیگر خانه تنهای تنها شده بود.
دیگر خونه بیبی برایمان مثل قدیمها نبود. یک غمی داشت تویش. نمیشد رفت آنجا و اشک نریخت. اشک حسرت، حسرت از اینکه قدر خانه و صاحب عزیزش را ندانستیم و حالا همهمان (به فراخور حالمان) افسوس میخوردیم. بارها به آنجا رفتم و به محض ورود بغضی سنگین راه گلویم را بست. روز آخر، به اتفاق نرگس به آنجا رفتیم. مغموم بودم، پهنای صورتم را اشک پوشانده بود، دلم گرفته بود، اما نمیتوانستم دل بکنم. جدایی سختی بود. یادگارها را نگاه میکردم و اشک میریختم. هاون سنگی تنها یادگاری آن خانه بود که خود بیبی به من بخشیده بود. با هزار زحمت با خودم آوردمش. پا را که بیرون گذاشتم، میدانستم که دیگر به آنجا باز نخواهم گشت. خونه بیبی برای ما تمام شد. خانهای که بهترین خاطرات زندگیام آنجا رخ داده. خانهای که برای هرکدام از ما هزاران قصه دارد ...
پ . ن 1: هنوز که هنوزه نمیتونم از سر کوچه تنگه رد بشم. خیلی سخته. شایدم من خیلی احساساتیم. شاید بقیه نوههای بیبی بتونن خیلی راحت بیان اونجا و بگن و بخندن، اما برای من خیلی سخته.
پ . ن 2: فقط میدونم یک نفر هست که اون هم مثل منه و تمام احساسات من درباره اون خونه رو دقیقا مثل خودم داره. و اون مادرمه.
ازخدای مهربون برای این بی بی مهربون و دوست داشتنی طلب آرامش و مغفرت دارم. روحشون شاد