1- آن روزها خیلی روحیهام به هم ریخته بود. یعنی یک جورهایی از تو داغان بودم! مشکلات و گرفتاریها از هر سو هجوم آورده بودند به وجودم و روح و ذهنم را مثل خورههای آفریقایی میخوردند. روزهایم به کندی و بیحالی میگذشت و زندگیام شادابی و طراوتی نداشت. در این ایام بود که یک روز او را دیدم. چشمانی به غایت معصوم و نگاهی بس دلنشین و لبخندی که در آن روزهای کشدار و غمناک به آدم میچسبید و جدا نمیشد. و همان لبخند شد دلگرمی روزهای سرد من و شروعی برای آشنایی ...
2- میخندید، اشک میریخت، شیرینزبانی میکرد، نمک میریخت، تب میکرد، سرما میخورد، دندان درمیآورد، شعر میخواند، مهربانی میکرد، بداخلاقی میکرد، مهد میرفت، بازی میکرد، غمگین میشد، دلش میگرفت، دلتنگ میشد ...
3- چند سال گذشت و چه زود هم گدشت، آنقدر که انگار چشم گذاشتیم و برداشتیم. دیگر از آن کوچولوی آن سالها خبری نیست. حالا تو بزرگ شدهای و برای خودت خانمی هستی. حالا تو "خواهر بزرگه" هستی و مواظب آیتا کوچولو. حالا تو آماده رفتن به مدرسه میشوی. دیگر کمکمک باید الفبای زندگی را بیاموزی. باید یاد بگیری بابا و مامان و درسا و آیتا و خاله و دایی و دوست را چطور مینویسند. باید یاد بگیری زندگی کردن را. تو دیگر بزرگ شدهای و خداکند که قدر این بزرگی را بدانی.
تولدت مبارک عزیزم.
پ . ن 1: کاش وقتی رفتی مدرسه، میون اون همه کلمات، هیچوقت یاد نگیری "بیمعرفت" رو چطور مینویسن!!!
پ . ن 2: داره جنگ میشه. جنگ داخلی! خوبها و خوبترها دارن میفتن به جون هم! بشینید و تماشا کنید!
درختها و درختچهها به سرعت از کنارت میگذرن و تو در ثانیهای اونها رو میبینی که تو روزهای اول سال سبز و شاد، سرها رو بالا و بالاتر میگیرن تا هرچی بیشتر از نور آفتاب عالمتاب لذت ببرن. حتی کوهها هم اون دورها خیلی جلوی چشمات نمیمونن و به مرور جای خودشون رو به کوه بعدی میدن، هرچند خورشید پا به پات داره میاد و هرجوری هست از لابهلای ارتفاعات بلند خودش رو بهت میرسونه و قدم به قدم همراهیت میکنه. و تو، گیج و مبهوت مثل هر سال تو دل هیولای آهنی نشستی و با هر بار چرخش چرخها یک قدم به مقصدت نزدیکتر میشی. و این نزدیک شدن و در آخر رسیدن، خیلی طول نمیکشه. چشم باز میکنی و خودت رو تو شهر پر از غربت میبینی. از اینجا به بعد رو خیلی خوب بلدی. بلدی چطور محلهها و کوچهها رو یکی یکی رد کنی. بلدی چطور شماره پلاکها رو دونه دونه نگاه کنی و در آخر با دیدن یک شماره سر جات میخکوب بشی. و میشی. نگاهت به زمینه و زیر لب زمزمه میکنی:
آخر ای جانا تو با ما آشنایی داشتی
از چه قانون محبت از میان برداشتی ...
... این طرف سیاهیه و تاریکی. هوا گرمه، خیلی گرم. چشمهات رو به زمین دوختی، انگار نمیتونی به روبرو نگاه کنی. دستهات میلرزه، دلت هم. با همون دستها گوشی رو برمیداری و آروم سرت رو بالا میاری. اونطرف روشنه. باغی پر از گل و سبزه. نگاهت رو همه جا میگردونی و میگردونی. انگار نمیخوای ببینیش، مجبوری اما، ناخودآگاه چشمهات رو چشمهاش قفل میشه. سعی میکنی مثل کوه واستی و نلرزی. لبخند میزنه، پاهات شل میشه. با دستهای ظریفش گوشی رو برمیداره و صداش رو که میشنوی دلت یه جوری میشه:
- سلام آقاهه، چه عجب یادی از ما کردی شادوماد! دیدمش، همون روزی که آوردیش اینجا. فهمیدم یواشکی آورده بودی. واسه همین حرف نزدم باهات. خیلی به هم میاید. همون چیزی که همیشه میخواستم گیرت اومد. نمیدونی چقدر خوشحالم. نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. نمیدونی چقدر دلم میخواد بغلت کنم. نمیدونی چقدر دلم میخواد باهات راه برم. نمیدونی چقدر دوست دارم ببوسمت. نمیدونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده ... محمد؟ چرا حرفی نمیزنی؟ محمد؟ محمد، چقدر دلم واسه صدا کردن اسمت تنگ شده بود. نمیدونی چقدر محتاج گرمای دستاتم ...
بغض میکنه. دستش رو روی شیشه میذاره. آخ که چقدر دلت سنگینه، آخ که چقدر دوست داری همینجا تموم بشی. دستهای لرزونت رو بالا میاری و روی شیشه، درست روی دستهاش میذاری. با چشمهای پر از اشکش نخودی میخنده و تو به پهنای صورتت اشک میریزی ...
باد خنک بهاری به صورتت میخوره و نوازشت میکنه. صدای گنجشکها رو میشنوی و چشمهات رو باز میکنی. خورشید هنوز روبروت واستاده، اما دورتر از قبل. انگار داره میره تا جاش رو به ماه بده. از جا بلند میشی و نگاهی به زمین میکنی. خیسه، خیس از اشک تو. برای آخرین بار دستی بهش میکشی و بلند میشی. بوی غربت تو مشامت میپیچه و دلت رو آزار میده. دسته گلی که آوردی رو باز میکنی و روی زمین میذاری. دلت طاقت نمیاری. میشینی و پرپرش میکنی. شاید اینجوری بهتر باشه، شاید اینجوری عطرش بیشتر پخش بشه و بوی غریب غربت رو از خاک مزارش دور و دورتر کنه ...
پ . ن 1: خیلی وقت بود اینجوری ننوشته بودم!
پ . ن 2: حتی اگه سالها عمر کنم نمیتونم 10 فروردین رو از یاد ببرم.
به تازگی حضرت آیتالله سعیدی (امام جمعه قم و تولیت آستان حضرت معصومه) در سخنرانی خود در جمعی فرمودهاند که:
« ... آقای خامنهای هنگام تولد وقتی خواست از بدن مادرش خارج بشه گفت یا علی و قابله هم در جواب ایشون گفت علی نگهدارت ... » (فیلم این سخنرانی را میتوانید از اینجا دانلود کنید)
در همین راستا بنده سعی کردم حدس بزنم بعضیها هنگام خروج از بدن والدهشان در بدو تولد چه چیزی گفتهاند. نتایج حدسیات من بدین شرح است:
هاشمی رفسنجانی: یا أَکْبَرَ مِنْ کُلِّ کَبِیرٍ
احمدینژاد: یا رَحیم
احمد جنتی: یَا حَیّا لا یَمُوتُ
احمد خاتمی: یا مَن اِسمُهُ دَوا وَ ذِکرُهُ شِفا
آیت ا... صدیقی: یَا کَاشِفَ الْبَلایَا
صادق لاریجانی: یَا أَصْدَقَ الصَّادِقِینَ
علی لاریجانی: یا دَلیلَ المُتَحَیِرین
فیروزآبادی: یَا مَنْ خَضَعَ کُلُّ شَیْءٍ لِهَیْبَتِهِ
حسین شریعتمداری: یَا مَنْ یَسْمَعُ النَّجْوَى
مسعود دهنمکی: یَا مَنْ أَضْحَکَ وَ أَبْکَى
مهدی کوچکزاده: یا مَن یُحِبُ المُتَطَهِرین
سردار رادان: یا رافِعَ الدَرَجات
علی پروین: یَا مَنْ هُوَ فِی سُلْطَانِهِ قَدِیمٌ
حسین رضازاده: یَا قَوِیّا لا یَضْعُفُ
امیر قلعهنوعی: یا عَلی
جواد خیابانی: یا اَجوَدَ مِن کُلِّ جَواد
پ . ن 1: جدا خر فرض کردن ملت رو؟!!!
پ . ن 2: هرچی منتظر موندم که بلاگر از فیلتر دربیاد، نشد. به ناچار اومدم اینجا. هستیم فعلا.
اَللهُمَ اِنا نَشکُوا اِلَیکَ فَقَد نَبیِنا صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ الِهِ وَ غَیبَةِ وَلیِنا وَ کَثرَةِ عَدُوِنا وَ قِلَةِ عَدَدِنا وَ شِدَةِ الفِتنَ بِنا وَ تَظاهُرِ الزَمانِ عَلَینا ...
******
بارالها ما به درگاه تو شکایت میکنیم از فقدان پیغمبرت و از غیبت امام ما و بسیاری دشمن ما و کمی عدد ما و فتنههای سخت بر ما و غلبه محیط روزگار بر ما ...
خدایا تو دادرس درماندگانی، تو فریادرس فریادخواهانی، تو یاور مظلومانی، تو دادگری و قاضی، تو عادلی. خدایا ما شکایتمان را پیش تو آوردهایم. ما به ستوه آمدهایم، درماندهایم و کسی نیست که به داد ما برسد. بر ما کسانی حکومت میکنند که ظالمند، بیرحمند، دروغگویند، چپاولگرند، از تو دورند اما میگویند که نزدیکترینند به تو.
خدایا، دوستان ما را میکشند، بعد میگویند رفت زیر ماشین، میگویند داشت میرفت از بالای پل افتاد، در بهترین حالتش، میکشند و بعد میگویند اصلا مال ما بود و شما کشتید. میگویند بیگانه کشت ... اینها با ما بیگانهاند. اینها از روی تو هم خجالت نمیکشند.
خدایا، علمای ما، آنها که بیش از هرکسی باید تو را بشناسند، آنها که دم از عدل علی و خون حسین و مظلومیت فاطمه میزنند و برای ظهور امامت دعا میکنند، نه تو را میشناسند، نه میدانند عدل چیست، نه حرمت خون حسین برایشان مهم است و نه سیلی زدن به زهرا را به یاد دارند. تا کسی بر خلاف مصالحشان حرفی میزند فریاد وا اسلاما و وا محمدا و یاحسین سر میدهند، آن وقت دادگاههای فرمایشی را نمیبینند، آدمکشی در ظهر عاشورا را به روی خود نمیآورند، کتک خوردن زنان و دختران از دست دژخیمان را نمیبینند. آنها هر روز در خلوتشان دعا میکنند که امام عصر ظهور نکند تا همچنان جیبهایشان را از بیتالمال و زندانها و گورستانها را از آزادگان بیگناه پر کنند. اگر در یکی از این روزها، امام زمان با فریاد اللهاکبرش ظهور کند، به جرم همان اللهاکبر گفتن میگیرند و به بند میکشندش.
خدایا، برخی از مردم ما در فقر و تنگدستی غوطهورند. نه فقر مادی، بلکه در فقر معنوی، روحی و فکری. آنها چشمانشان را به روی انسانیت، آزادگی، کرامت انسانی و مسلمانی بستهاند، تنها دنیا را میبینند با زرق و برقش. تنها مادیات را میبینند. پر کردن شکمهاشان از پر کردن ذهنشان مهمتر شده و روحشان را به جسمشان فروختهاند. آنها بیعدالتیها و ظلم و جورها را میبینند، اما نمیبینند. برخی از مردم ما فراموش کردهاند که میتوانند انسان باشند
خدایا، نیروی انتظامیمان که باید حافظ جان و مال و ناموسمان باشد، شده شریک دزد و رفیق باز هم دزد. جلوی چشمشان جوانمان جان میدهد، میگویند مسئله ناموسی بود و به ما ربطی نداشت. آن وقت به زنها و دخترها حمله میکنند و باطوم را میان سینه ناموس مردم میگذارند و میفشارند، با چماق بر سر زن و بچه مردم میکوبند و بی دلیل به جان ماشین و موتور و خانه مردم میافتند. اینها حافظ جانمانند یا سوهان روحمان؟
خدایا، علی برای زندانیاش شیر فرستاد، سفارش بسیار کرد که با او مهربان باشند و برای قصاص تنها یک ضربه به او بزنند، آنوقت این شیعههای محب علی، نه تنها بیگناهان را به بند میکشند، بلکه با بدترین شیوهها میآزارند. از دشنامها و تحریکات ناموسی گرفته تا شیشه نوشابه و باطوم و برق و دستشویی و ... . اگر علی زنده بود با اینها چه میکرد؟
خدایا! این مهربانترین مهربانان. خودت بین ما و اینها قضاوت کن، داد ما را تو بستان. این روزها ما مظلومیم و اینها ظالم. تو خود گفتهای که یاور مظلومانی. خدایا نظری کن به حال ما ...